عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
شب عید بود و فکر می کردم که کجا برم .... میدونی همیشه سعی می کنم قبل از غروب آفتاب تو خونه باشم ... حتی نور چراغ خیابونا و مغازه ها هم کمکی به تغییر احساسم نمی کنن ! در ضمن من شب کوری هم ندارم !!! ساعت از هشت و نیم هم گذشته بود و من اصلا" نمی تونستم خونه برم ... انگار یه نفر داشت منو راه می برد و با خودش می کشوندبه این طرف و اون طرف خیابونایی که که امشب چراغونی و پر رنگ شده بودن .. بوی گل و اسفند تموم فضا رو قرق کرده بود ... عمیق نفس می کشیدم و میخواستم عطر بی نظیر بها رو توی سلول های بدنم ذخیره کنم برای روزایی که قراره تو خیابونای قحطی زده قدم بزنم !!! حالا داشتم واقعا" بهار رو می بوییدم ... می دونی فکر می کردم که همه ی بهارای خوبو از دست دادم و این آخرین بهارمه .... هر طرفو که نگاه می کردم بساط شیرینی و میوه و ماهی و سبزه و خلاصه هفت سین به پا بود ... توی پیاده رو ترافیک سنگین تر از تو خیابون بود ... به مردمی نگاه می کردم که از همیشه شاد تر بودن ... بی اختیار اشک تو چشام حلقه زدنو سرازیر شدن .... به آسمون نگاه کردم .. نم نم بارون صورتمو خیس کرد .... توی حجم موسیقی ولو شده در خیابون و عطر اسفند و..... داشتم به خودم می گفتم دیگه بهتره بری خونه ! اما نمی تونستم چون دلتنگ بودم ... داشتم غم و غصه رو یدک می کشیدم و یا اضطراب و دلشوره رو .... نمی دونم !حال عجیبی بود ... داشتم زمزمه می کردم : رفتم ... رفتم ... رفتمو بار سفر بستم .... با تو هستم هر کجا رفتم ..... و..... تکرار میکردم عزیزم ، دلبندم ... از تو برای ثانیه ها حرف میزنم ... اما نگاه آینه مرطوب میشود ...و بغضم می ترکد .... !!!! گفتم امروز هم گذشت همانند روزهای پیش ... فردا اگر بیایی چه خوب می شود ... بارون و اشک نا خودآگاه می شینه رو پهنای صورتم و من در گیر و دار بارون خوشایند میگم که کجا برم ؟!! وای خدا !!! بارون دیگه تبدیل به سیل شده بود !!..............ع
شنبه 7 اسفند 1389 - 9:24:01 PM