من نشسته ام وزمان را می نگرم
من اکنون،احساس می کنم،.....بر تل,خاکستری ازهمهءآتش هاو امید هاو خواستن هایم،......تنها مانده ام!!.......وگرداگرد زمین,خلوت رامی نگرم،......و اعماق,آسمان,ساکت را می نگرم،......و خود را!می نگرم،......و دراین نگریستن های،همه دردناک و همه تلخ،.......این سؤال،همواره درپیش,نظرم پدیدارمی شود،......و هرلحظه صریح تروکوبنده تر،......که تو این جا چه میکنی؟.......کمی دورتر،.....آفاق,ذهنم را...تصویر می کشم...و درزیر,آسمان، می بینم که....ما سه تن!....بی آن که با هم باشیم....با هم!ولي ،تنهاییم!.....وزمان!،ماسه همزبان را نیز،.......درحصاری جدا،....زندانی کرده !.......و شعر هایم را ...درشکاف,کوه,ساکت,تنهاییم،......پنهان کرده ام....و این تنها،طنین,آوای من است ......امروز هم مثل دیروز ، به خود گفتم :،..... احساس می کنم که نشسته ام،زمان را می نگرم که می گذرد.....همین و همین ...............//,ع
جمعه 2 اردیبهشت 1390 - 10:39:36 AM