دخترم و بهار
دخترم کنار پنجره تنها نشست و گفت :...یاد بگذشته به دل ماند و دریغ .....نیست عمخوار ،که مرا یاد کند ......دیده ام خیره به ره ماند و نداد ....نامه ای تا دل من شاد کند ......خود ندانم چه خطایی کردم .....که زمن رشته ی الفت بگسست ......در دلش جایی اگر بود مرا .....پس چرا دیده ز دیدارم بست .....هر کجا مینگرم یادی از اوست .....مادر ! که امواج خنده اش بر چهر روز، روشنی دلکش سروده بود،.........او به چشمان ترم خیره شده ......درد عشقش که با حسرت و سوز ....بر دل پر شررم ،چیره شده ..... گفت از دیده چو دورت سازم ......بی گمان زود تر از دل بروی .......مرگ باید که مرا در یابد .......ورنه دردیست که مشکل برود ........کاش این لب که مرا می بوسید ...لب سوزنده ی مادر می بود ......می کشیدم ،چو در آغوش به مهر .......پرسم از خود که چه شد ؟ آغوشش!...........................غمگین نشسته،،.....دخترم زیر لب به دختر بهار............ گفت ....من بهارم !!!......ای دختر بهار حسد می برم تورا!.......عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را ..................خورشید خنده کرد و موج سبز خزید .......خندید باغبان که سر انجام شد بهار ....دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم ......دختر شنید و گفت : ..چه حاصل از این بهار .....ای بس بهار ها که بهاری نداشتم ........ خورشید تشنه کام در آ ن سوی آسمان .....گویی میان مجمری از خون نشسته بود ......می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب .......دختر کنار پنجره محزون نشسته بود !!.......................ع
یکشنبه 29 اسفند 1389 - 4:11:17 AM