شنیدم که روحم آواز می خواند
آنک ، شنیدم آواز روح خود را ، از پشت برگی کوچک !...../برگ را کندم ....این بار اما آوازش را از پشت پرده ای شنیدم و پرده را دریدم ...../و این بار ،آواز روحم از ورای دیواری بود....دیوار را شکستم ....../ و روحم خشمگنانه سرودی در جدال با من سر داد....../ من این بار دیوار را بنا کردم ....پرده را از نو ساختم ....اما برگ را بر شاخه نهادن ، نتوانستم و تنها..... در دستان خود نگاهش داشتم ...../ و شنیدم که روحم این بار "خون خشمآگین تر" می خواند ....../ آری این است میوه ی نیوشیدن بی دوستان بی دل!!!....................ع
پنجشنبه 12 اسفند 1389 - 4:23:45 PM