این حس عشق بود.....فقط همین
ای حس رفته ، بعد تو هر چه رفت ،در انبوهی از غبار رفت !............بعد تو پنجره ای که رابطه بود ،شکست !بعد تو آن دل خاکی در آب غرق شد ..........بعد تو پوچی از تو لبریز شد !بعد تو آن چهره ی دورویه ی عکس ! ،، نگاری دیگر را به خود فرا خواند!......... بعد تو من صدای بی وفایی را شنیدم ...بعد تو من عصیان را آموختم ..بعد تو من تو را در تو جستجو کردم ......بعد تو به تو چون دشمنی نظر کردم .... وپوچ پنداشتم فریب تو را !بعد تو،من از تو ماندم ،تو را هدر کردم .......بعد تو در خیال !به قبرستان رسیدم و مرگ را زیر چادر مادر بزرگ نفس کشیدم......بعد تو اشک را زلال باریدم ودر صدای نامانوس باد!!برخاستم و آب نوشیدم .....بعد تو ناگهان به خاطر آوردم که کشتزارهای چوان چگونه از هجوم ملخ ها ترسیدند!!......بعد تو من پنجره ی رابطه را !که زنده و روشن بود،شکستم،ورقص اشک را به نظاره نشستم .........................ع
پنجشنبه 26 اسفند 1389 - 11:40:57 PM